امروز هوا عالی است و گمان کنم که با یک تیشرت و یک کت می شود در پیاده رو قدم زد. البته من ابر و باران و مه و باد را هم دوست دارم ولی وقتی که آفتاب می آید و کمی هوا گرم تر می شود انگار زندگی جریان پیدا می کند و من هم هوس ماهیگیری می کنم. خیلی وقت است که به ماهیگیری نرفته ام و دلم برای بوی آب و صدای برخورد امواج کوچک با سنگریزه های کنار رودخانه تنگ شده است. از زمانی که خانه ام را عوض کرده ام و قایقم را فروخته ام هنوز به یک ماهیگیری درست و حسابی نرفته ام. چقدر با قایقم و آن موتور خرابش خاطره دارم. نگه داشتنش دیگر مقدور نبود اگرنه آن را نمی فروختم. امریکای ها یک ضرب المثل دارند که می گوید بهترین روز زندگی یک مرد زمانی است که یک قایق می خرد و روز بهتر از بهترین روزش هم زمانی است که بالاخره می تواند آن قایق را بفروشد و از شرش خلاص شود. ولی خانه تریسا در کنار آب با آن اسکله کوچکش بهترین مکان برای نگهداری قایق بود و من خوشحالم که از آن دوران بهترین استفاده را کردم و با خریدن یک قایق غراضه از بودن در کنار آن دریاچه لذت بردم. البته روزهایی هم که هوا گرم بود همیشه در آب شنا می کردم و به عنوان یک بزرگ تر در کنار بچه های محله بودم. یکی از هنرهای من این است که می توانم کاملا بر روی آب دراز بکشم و حتی چرت بزنم بدون این که دست و پایم را تکان دهم. بچه ها پای من را می گرفتند و با خودشان به این طرف و آن طرف می کشیدند. آنها از دو سالگی مثل قورباغه شنا می کنند ولی از نظر قانونی حتما باید در جاهای عمیق یک بزرگ تر در کنار آنها باشد. در ضمن می بایست مواظب می بودم که آنها از قسمتی که با شناورهای قرمز راه راه مشخض شده بود جلوتر نروند زیرا قایق های تندرو و جت اسکی ها با سرعت از آن قسمت عبور می کردند و ممکن بود که آنها را نبینند. بعضی وقت ها هم موتور بنزینی قایق کوچک بادی خودم را روشن می کردم و ده یا پانزده بچه که بر روی وسایل بادی خودشان آویزان بودند را با طناب می کشیدم و با سرعت بسیار آهسته آنها را در اطراف دریاچه می گرداندم. سردسته همه آن بچه ها دختر سیزده ساله همخانه ام بود که حتی من را هم مجبور می کرد به همراه آنها به درون آب شیرجه بزنم. حالا دیگر همخانه قدیمی من هم خانه اش را در آنجا از دست داده است و یک آپارتمان در شهر گرفته است. و اما برویم ببینیم داستان زرد قناری ما به کجا رسید.
زیبایی باید از درون بجوشد تا چشمان ما بتواند آن را در انعکاس مناظر حس کند. چنین است که یک صحرای بی آب و علف می تواند بسیار زیبا و دلنشین شود و لایه های شنی آن انسان را به وجد آورد و نیز چنین می شود که چشمان ما از روی زیباترین خانه ها و درختان سبز و گل های رنگارنگ عبور می کند بدون اینکه ذره ای از زیبایی آن را حس کنیم. نسرین در کنار پیاده روی زیبایی که در کنار خانه رون بود بر روی چمدان خود نشسته بود و به جلوی خودش نگاه می کرد بدون این که متوجه زیبایی آن شود. حساب زمان از دستش در رفته بود و نمی دانست که چند ساعت از نشستن او در آن نقطه گذشته بود. نسرین خوب می دانست که در امریکا برقراری روابط دیپلماتیک هیچ تعهدی را برای طرفین به همراه ندارد مخصوصا از نظر مالی. حتی زن و شوهر هم در خانه به یک اندازه مسئولیت مالی دارند چه برسد به پسر و دختری که همین طوری با هم دوست می شوند. خیلی مسخره بود که نسرین آنجا بنشیند و وقتی که رون آمد از او کمک بخواهد چون او ممکن بود خیلی راحت شانه هایش را بالا بیندازد و بگوید نمی دانم باید چکار کنی. بالاخره پس از چند ساعت به این نتیجه رسید که به یک مسافرخانه برود تا بعد ببیند که چکار باید بکند. وقتی که به اطاقش در یک مسافرخانه کوچک رفت چمدانش را به کناری انداخت و بر روی تخت افتاد. او از این اتفاق چندان ناراحت نبود چون به هر حال می بایست جمشید را ترک کند. او پسر بدی نبود و تنها مشکل نسرین با او این بود که هیچ احساسی نسبت به او نداشت و برقراری روابط با او برایش زجرآور بود. شاید حتی برای جمشید هم بهتر شد که نسرین چنین کاری را کرد چون باعث شد که او هم زودتر تکلیف خودش را بداند و یک فردی را انتخاب کند که با او همخوانی داشته باشد. جمشید از آن پسرهایی بود که نسرین همیشه از آنها فراری بود و اگر مجبور می شد که با او زندگی کند حتی ترجیح می داد که به ایران برگردد. حالا تنها مشکل نسرین پیدا کردن کار بود تا بلکه بتواند تا یک سال دیگر یک وکیل خوب بگیرد و برای گرین کارت دائم خود اقدام کند. انجلین پشت خط بود و نسرین تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. او گفت که می توانی تا مدتی در خانه ما زندگی کنی و نسرین کمی از بابت هزینه هتل خیالش راحت شد.
جمشید تصمیم گرفته بود که به مادرش در مورد شب نیامدن نسرین حرفی نزد و به او گفت که او و نسرین تفاهم ندارند و می خواهند از هم جدا شوند. مادرش که زیاد تعجب نکرده بود گفت:
- حالا نسرین می خواد برگرده ایران؟
- نمی دونم فعلا که رفته خونه دوستش.
- دوستش کیه؟ چرا نیومد اینجا؟ بلایی یه موقع سرش نیاد؟
- بچه که نیست مادر من. خودش میدونه چکار کنه.
- یعنی چه؟ دختر مردم رو برداشتیم آوردیم اینجا. بالاخره خانوادش به ما اطمینان کردن.
- نگران نسرین نباش. جاش امنه.
- به هرحال که باید برگرده. مگه نباید بره ایران اگه از تو جدا بشه؟
- نمی دونم. اگه من به اداره مهاجرت اطلاع ندم تا یک سال دیگه کاری بهش ندارن.
- مگه نمی خوای اطلاع بدی؟
- ای بابا! من که از اولش هم می دونستم هر دختری که از ایران با من ازدواج کنه به عشق امریکا میاد اینجا. حالا من که به مرادم نرسیدم و کلی هم ضرر کردم شاید لااقل اون بنده خدا به یه نتیجه ای برسه.
- حالا اینجوری هم که تو میگی نیست. این یکی بد از آب در اومد. همه دخترا که اینطوری نیستند.
- چرا مادر من. قبلا هم صد بار گفتی از ایران زن بگیر گفتم نه. بیا دیگه این هم نتیجه اش.
- حالا مثلا از امریکا زن گرفتی چی شد؟
- لااقل دالی واقعا دوستم داشت. اگه اون مسائل پیش نیومده بود که نمیگذاشت بره.
- ای بابا. آخه اون چه زنی بود که یه غذا هم بلد نبود درست کنه. هر چند که این یکی هم بدتر از اون بود.
- تو رو خدا شما یکی دیگه برای من زن پیدا نکن مادر جان. بابا من یکی زن نمی خوام. به کی باید بگم؟
- خیله خوب حالا! کولی بازی در نیار. فعلا همینو که زاییدی بزرگ کن بعد بگو من زن نمی خوام! دختره بدبخت رو از خونه فراری داده! معلوم نیست کجا رفته بنده خدا!
- رفته پیش دوستاش. جاش بد نیست نگران نباش.
زنگ تلفن دستی باعث شد که نسرین چشمانش را باز کند. هوا گرگ و میش شده بود و داخل اطاق هتل تاریک بود. نسرین نفس عمیقی کشید و به صفحه موبایلش نگاه کرد. تلفن از ایران بود.
- سلام نسرین جان. خوبی عزیزم؟ کجایی؟
- سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ من بیرونم.
- مادر جمشید بهم زنگ زد و گفت که از خونه جمشید رفتی بیرون. خیلی نگرانت شدم.
- خبرا چقدر زود می رسه! نگران نباش مادر جان. جام خوبه. حالم هم خوبه.
- الآن کجایی؟
نسرین میدانست که اگر بگوید هتل مکافات دارد برای همین گفت:
- الآن خونه دوستام هستم. قرار شده همینجا بمونم تا کار پیدا کنم.
- الهی قربونت بشم. چی شد پس؟ چرا یکهویی رفتی؟ اذیتت کرد؟
- نه دیگه می بایست میرفتم. اون بنده خدا که تقصیری نداشت. من از اولش هم اشتباه کردم بله گفتم.
- ببین اگه نمیتونی بمونی برگرد ایران. اینجا همه چی همونطوریه. دست به اطاقت هم نزدیم.
- نه دیگه این همه بدبختی کشیدم دوباره برگردم بیام ایران؟ اینجا همه چی خیلی بهتره.
- پول مول داری؟
- آره دارم. یه مقداری هم جمشید بهم داد. حالا کار پیدا می کنم. شما نگران نباش.
- راستش اخلاق بابات رو که می دونی ولی من خودم یه مقداری پول زیر بالش قایم کردم. هر زمانی که احتیاج داشتی بگو سریع برات بفرستم. پیش همون دوستات رفتی که تعریفشون رو کرده بودی؟
- آره پیش انجلین هستم. دختر خوبیه اصلا نگران نباش. من دیگه باید برم. بعدا خودم بهت زنگ میزنم.
- باشه نسرین جان. مواظب خودت باش.
من هم دیگر باید بروم. بعدا بقیه اش را می نویسم.
سلام
پاسخحذفزیاد به نسرین خوش گذشته بود ، یه مقدار سختی کشیدن لازم داره...
:)
اون زیر بالش خیلی تابلو بود! خوب میگفتی من یک کم پس انداز دارم، یک کم پول توی بانک دارم، ...
پاسخحذفغیر از این تیکه ش ، دست به داستان نویسیت خیلی خوبه.
آورین ، آورین ، همینطور ادامه بده
پاسخحذفآرش ولی من از نسرین خیلی بدم اومد موندم چرا تو داستان زیاد منفی جلوه اش نمی دی؟
پاسخحذفراستی در مورد مادرشوهرش خییییلی غیرواقعی گفتی .مادر شوهر هرگز پشت سر عروسی که پسرش رو ول کرده رفته هرگز اینقدر نایس حرف نمی زنه.با عرض معذرت از همه ولی می دونی چی میگه؟
میگه؛
اوا جمشید این دختره قزمیت کدوم گوری رفته؟ ای وااااااااای من صد بار گفتم بترسونش زنیکه پتیاره ندید بدید رو.با پول تو اومده امریکا حالا فیلش یاد هندستون کرده زنیکه رو به خاک سیاه می شونم ای خدااااااااااا
بکش منو راحتم کن .خاااااااااااک تو اون سر بی عرضه ات کنن که از پسش بر نیومدی پسره احمق باید همچی ی زدی تو دهنش که از جاش نتونه بلند شه زنیکه خراب ج ...
بیچارش میکنم آدمکش استخدام میکنم خونشو بریزن الان زنگ می زنم ایران می ری... تو دهن خانواده گری گوریش که همچی دختر هرجا... تحویل اجتماع دادن . کو ... کو اون تلفن جمشییییییییییییدددددد
این تیکه واقعا من رو از داستان انداخت بیرون:
پاسخحذفولی من خودم یه مقداری پول زیر بالش قایم کردم
جالب بود!
شهداد
سلام بر امت شهید پرور ایران
پاسخحذفپول زیر بالش گذاشتن و یا پول زیر سر گذاشتن یک اصطلاحی است که قدیمی ها بکار می بردند و منظور همان پس انداز بود. وقتی که بچه بودم مادر بزرگ من به دیگران می گفت که اگر من پول زیر سرم نباشد شب خوابم نمی برد و من هم همیشه زیر بالش او را می گشتم و چیزی پیدا نمی کردم! از آنجا بود که فهمیدم این یک ضرب المثل است!
به پانی: شاید اگر من و تو هم در موقعیّت نسرین قرار میگرفتیم همین کارو میکردیم. نمیشه گفت نه، من هیچ وقت این کارو نمیکردم. چون تو تو اون شرایط قرار نگرفتی که قضاوت کنی
پاسخحذفNasrin bayad beraghse
پاسخحذف