امروز یک ایمیل از وکلیم دریافت کردم که می گفت وقتش رسیده است که مدارکم را برای سیتیزن شیپی امریکا بفرستم. البته گمان نکنم که بخواهم هزار دلار پول بی زبان را به او بدهم و چون عجله ای در کار نیست خودم می توانم فرم هایش را پر کنم و بفرستم. هر روزی که اخبار ایران را می خوانم خدا را شکر می کنم که آنجا نیستم و انگار وضعیت همواره از قبل بدتر می شود. حالا مسائل سیاسی به کنار ولی اقتصاد و زندگی روزمره مردم چنان گل و بلبل است که دیگر کسی نمی تواند گره کور آن را باز کند و هر کسی یک پول کلانی به جیب می زند و از یک گوشه ای فرار می کند. دیگر فساد در میان حکومت چنان عادی شده است که کسی از اختلاس های میلیاردی تعجب هم نمی کند و انگار این چیزها بسیار عادی است. حتی خیلی ها می گویند که حالا به فرض اینکه اختلاس گران آن همه پول را نمی خوردند به ما که نمی رسید می رفت توی جیب رهبر فرزانه و یا حکومت سوریه و لبنان پس همان بهتر که یک آدم زرنگ آن را خورد و فرار کرد. اصلا کل حکومت ایران اختلاس و رشوه و باج دهی و باج گیری و دستمال یزدی و این جور چیزها است و فقط اگر یک نفر غیر خودی چیزی بخورد و یا سهم بیت رهبری و دیگر آقایان را ندهد همه به دنبالش می افتند تا سهمشان را بگیرند. مجلس هم که پر شده از یک مشت آدم خایه مال حال به هم زن که جز ثناگویی هیچ کار دیگری بلد نیستند. لااقل قبلا ظاهر را حفظ می کردند و در خفا از رهبری دستور می گرفتند ولی الآن دیگر همه شان اینکاره شده اند و در مجیزگویی گوی رقبت را هم از یکدیگر می ربایند. احتمالا وقتی در صحن مجلس می ایستند و با هم حرف می زنند کرکری می خوانند و مثلا یکی می گوید اگر رهبر به من بگوید همین الآن جانم را فدایش می کنم. دیگری می گوید این که چیزی نیست اگر رهبر بگوید من همین الآن یک دست و یک پایم را برایش قطع می کنم. دیگری می گوید این که چیزی نیست اگر رهبر بگوید من همین الآن دستم را تا آرنج چرب می کنم و در ماتحتم فرو می کنم. دیگری می گوید اگر رهبر بگوید من چهاردست و پا تا بیت می روم و تخم هایش را ماچ می کنم. خلاصه این وضعیت کلی نظام است و هر چقدر که یک نفر فرومایه تر و مزخرف تر و بی شرف تر و قاتل تر و خودفروخته تر و پاچه خوارتر باشد ارج و قرب بیشتری در نظام پیدا می کند و نه تنها به مقام و ملکوت می رسد بلکه مدارج علمی را هم به او پیشکش می کنند. فردا هم عکس پسرش را با ماشین بوگاتی شش میلیارد تومانی با پلاک قلابی در روزنامه ها چاپ می کنند و هیچ کسی هم جرات ندارد بگوید بالای چشمش ابرو است.
خلاصه آقا ما نخواستیم. شهروندی ایران پیشکش همان آدم هایی که دارند در آنجا جولان می دهند. همان جا بخورند و همان جا هم برینند بر روی سر و کله خودشان. فقط بیچاره مردمی که دستشان به هیچ کجا بند نیست. هر کسی فقط به فکر این است که یک جوری خودش و خانواده اش را از آن کشور خارج کند. دلم برای جوان هایی می سوزند که مثل خود من در آن باتلاق دست و پا می زدیم و هر روز هم بیشتر از پیش فرو می رفتیم. من از صبح تا شب کار می کردم و شب ها پیش خودم حساب و کتاب می کردم که با این روال چند سال بعد ممکن است بتوانم یک خانه و یا یک ماشین خوب بخرم و تعداد سالهایی که از محاسباتم بیرون می آمد چهار برابر سالهای عمر یک آدم معمولی بود. تازه سال بعد به خاطر تورم و گرانی همان چیزهایی را هم که داشتم از دست می دادم و مثلا می بایست به خاطر بالا رفتن اجاره خانه به فکر یک جای ارزان تر باشم. بعد آن آقازاده ای که عن دماغش آویزان بود یک شبه توسط تقوی و ایمان و نماز شب حاج آقای ابوی ده برابر این پولی را که من برای صد سال برنامه ریزی کرده بودم به جیب می زد و به ریش من و بقیه جوان های بدبخت می خندید. الآن دیگر ایران تبدیل به یک کشور کپک زده شده است و اگر در آن را باز کنند چنان بوی گندی بیرون می زند که آدم باید دماغش را بگیرد. درختانش را که کندند و بردند و فروختند. دریاچه هایش را هم که خشک کردند و تنها فکرشان این بود که سد بسازند و پول به جیب بزنند و هر دریاچه ای هم که یک قطره آب ورودی نداشته باشد فاتحه اش خوانده است. آب نوشیدنی شهرها دیگر دارد به لجن تبدیل می شود و در بسیاری از مناطق حتی به فاضلاب راه پیدا کرده است. سفره های زیرزمینی دارند خشک می شوند و شاید صدها سال طول بکشد تا دوباره زنده شوند. گرد و غبار و آلودگی شهرها را فرا گرفته است و دیگر حتی کسی به آن اهمیت هم نمی دهد. موش و سوسک از سر و کول شهرها بالا می روند. تنها چیزی که به آن اهمیت می دهند این است که ورودی دانشگاه ها را جدا کنند و دخترها را بازررسی کنند تا مبادا در زیر شلوارشان شورت قرمز پوشیده باشند.
من که در ایستگاه قبلی از این قطار پیاده شدم ولی هنوز نگران این هستم که چه بلایی بر سر مسافران آن خواهد آمد. می خواهم بروم سیتیزن امریکا شوم و قسم حضرت عباس بخورم که منافع امریکا را به کشورهای دیگر ترجیح می دهم. باید قسم بخورم که اگر جنگی بین ایران و امریکا در گرفت طرف امریکا را بگیرم. همه کسانی که سیتیزن امریکا شدند این قسم ها را خورده اند. البته ما برای خریدن سبزی خوردن هم قسم دروغ می خوریم چه برسد به سیتیزن شیپی امریکا. اگر صد نفر ایرانی را جمع کنند و به آنها بگویند که اگر یک قسم دروغ بخورید به شما هزار تومان می دهیم بعید می دانم که کسی از آنها این قسم دروغ را نخورد. طرف برای اینکه پانصد تومان بیشتر بر روی جنسش سود کند جان زن و بچه و تمام فک و فامیلش را هم قسم می خورد و می گوید بچه ام در جلوی چشمم تکه تکه شود اگر من بیش از پانصد تومان بر روی این جنس سود کشیده باشم. حالا ما که از این نژاد برجسته هستیم بیاییم و برای گرفتن پاسپورت امریکایی ناز کنیم و بگوییم ما قسم دروغ نمی خوریم؟! آخر باید یک چیزی بگوییم که در مغز آدم بگنجد. طرف مست رانندگی کرده بود و پلیس سیتیزن شیپی او را ده سال به عقب انداخته بود ولی هرجایی که از او می پرسیدند چرا سیتیزن نمی شوی می گفت برای اینکه من نمی توانم قسم دروغ بخورم! راست راست تو چشم ما نگاه می کرد و دروغ می گفت و بعد می گفت که من قسم دروغ نمی خورم! حالا اگر راستش را بخواهید من قسمم چندان دروغ نخواهد بود. چون اگر منافع کشور ایران همان منافع جیب آقایانی باشد که آن را می گردانند معلوم است که هیچ گرایشی به آن نخواهم داشت. ولی اگر منافع مردم در میان باشد و آن زورو های عمامه به سر هم مثل بختک به آن منافع نچسبیده باشند آنوقت است که منافع ایران را ترجیح خواهم داد. حالا همچین حرف می زنم که انگار به حرف گربه سیاه باران می آید. اصلا چه اهمیتی دارد که من منافع چه کسی را ترجیح دهم یا ندهم. اگر هم یک زمانی بین ایران و امریکا جنگ شد و من مجبور شدم طرف یک کشور را بگیرم بند و بساطم را جمع می کنم و می روم در کشور سوئیس که بی طرف است زندگی می کنم. می گذارم همان کسانی که بوگاتی شش میلیارد تومانی دارند و نمایندگان مجلس و قوه قضاییه و دولتی ها که فداییان رهبر هستند بروند و برای منافع خودشان بجنگند.