چند روز پیش به یک مهمانی رفتم که دو نفر داشتند با هم در زمینه مهاجرت گفتگو می کردند. یکی از آنها تازه از ایران آمده بود تا ببیند اوضاع و احوال زندگی در امریکا چگونه است و دیگری هم حدود 22 سال پیش از ایران به امریکا آمده بود. آن کسی که از ایران آمده بود اسمش جلال بود و کسی هم که در امریکا زندگی می کرد اسمش محمد بود که دوستانش در امریکا او را مو صدا می کردند. آنها پیش هم نشسته بودند و کم کم سر صحبت بین آنها باز شد.
مو در حالی که با کنار دستش بخار آب روی لیوان آبجوی خودش را پاک می کرد به جلال گفت:
- خوب چه خبر از ایران آقا جلال؟
جلال که جوانی سی و چند ساله بود با احترام به سمت مو برگشت و گفت:
- خبر خاصی که نیست جز همین خبرهایی که همه می دانند.
مو خندید و گفت:
- آره دیگر انرژی هسته ای و گرانی و همین چیزها. حالا قصد داری بمانی یا بر می گردی؟
- راستش هنوز که درست نمی دانم ولی اگر کار پیدا کنم به احتمال زیاد می مانم چون ایران دیگر جای زندگی کردن نیست.
- ای بابا امریکا هم آش دهن سوزی نیست. حالا یک مدت که در اینجا بمانی با مشکلاتش آشنا می شوی.
جلال برنده لاتاری گرین کارت شده بود و این را بهترین اتفاق زندگی خود می دانست برای همین تمام تلاش خود را کرده بود تا خود را به امریکا برساند. به نظر او کسانی که در امریکا زندگی می کردند نمی توانستند مشکلات مردم ایران را درک کنند و این مسئله لج او را در می آورد. او به لیوان آبجوی مو اشاره کرد و گفت:
- همین که شما الآن با خیال راحت اینجا نشسته ای و این لیوان آبجو را به دستت گرفته ای و کسی هم کاری به کارت ندارد نعمت بزرگی است ولی مردم ایران حتی اختیار مسائل شخصی خودشان را هم ندارند. با این که من الآن دو هفته است به امریکا آمده ام ولی هنوز هم در ناخودآگاه خودم می ترسم که مبادا یک موقع پلیس به درون خانه بریزد و ما را به جرم گوش کردن به موسقی و شرب خمر بازداشت کند. یا وقتی در خیابان یک پلیس را می بینم از او می ترسم که به لباس و یا موی سر من گیر بدهد. ولی مردم امریکا راحت زندگی می کنند و هیچ کسی هم کاری به کار آنها کاری ندارد.
مو خنده ای کرد و گفت:
- خوب 22 سال پیش که وضعیت ایران خیلی بدتر از این چیزها بود و من هم به خاطر همین مشکلات از ایران بیرون آمدم. آن زمان حتی ما جرات نداشتیم با یک دختر در دانشگاه حرف بزنیم چون بلافاصله توسط حراست احضار می شدیم و اگر هم تکرار می شد اخراج می شدیم. یا اگر کسی گزارش می داد که ما مشروب خورده ایم همان موقع حکم سرپایی صادر می کردند و سر کوچه به ما شلاق می زدند. الآن اصلا وضعیت ایران قابل مقایسه با زمان ما نیست. یک بار با فامیل رفته بودیم دریاکنار و شب داشتیم دور هم ورق بازی می کردیم که یکهو ده نفر آدم ریختند توی خانه و همه ما را به جرم ورق بازی دستگیر کردند. بعد فهمیدیم که یک نفر از لای پرده اطاق ما را دیده بود و به کمیته گزارش داده بود. همان شب به شوهر عمه من که صاحب خانه بود سی ضربه شلاق زدند. ولی الآن همه دخترها و پسرها آزادانه برای خوشان می چرخند و کسی هم جرات ندارد به آنها بگوید که بالای چشمتان ابرو است. خود من برای اینکه شطرنج داشتم حدود دو ماه بازداشت بودم و شانس آوردم که یک آشنا پیدا کردیم و من را از زندان در آورد اگرنه ممکن بود با بقیه زندانی ها در سال 67 به صورت کیلویی اعدام می شدم. آن زمان همین آقایان اصلاح طلب در راس کار بودند و همین آقای سازگارا که الآن کراوات می زند سخنگوی جمهوری اسلامی بود. به نظر من این حکومت فعلی هرچقدر هم که بد باشد از نظر جنایت و فشار بر مردم به گرد پای کسانی که در آن دوران حکومت می کردند نمی رسد. الآن به چند نفر در کهریزک تجاوز می شود و لااقل بازتاب رسانه ای پیدا می کند ولی در آن زمان به صدها دختر و پسر نوجوان قبل از اعدام تجاوز می شد و همه هم خودشان را به کری و کوری می زدند و صدای هیچ کسی در نمی آمد. انگار که اصلا تجاوز به دختران و پسران حق زندانبان ها است و یک امر عادی است. حالا همه این چیزها را برایت گفتم که فکر نکنی من از مشکلات ایران خبر ندارم ولی با این حال وقتی آمدم امریکا با مشکلاتی برخورد کردم که تازه فهمیدم مشکلات زندگی یعنی چه! اگر در ایران زندان هم باشی لااقل می دانی که آزاد می شوی و شب بر می گردی پیش پدر و مادرت ولی در اینجا همیشه زندانی سیستم اقتصادی هستی.
_ من منکر مشکلات امریکا نیستم ولی قبول کنید که اینها اصلا با هم قابل مقایسه نیستند. اول اینکه اگر شما در امریکا خانه و ماشین گران می خرید و نمی توانید اقساطش را بپردازید که این تقصیر سیستم اقتصادی امریکا نیست. بعدش هم همین داشتن خانه و ماشین آرزوی میلیون ها جوان ایرانی است که اگر صد سال هم کار کنند به آن نمی رسند. آنها باید سی سال کار کنند تا شاید در دوران پیری به یک رفاه نسبی برسند که آن هم خیلی بعید است ولی شما در دوران جوانی از تمام این امکانات لذت می برید و خوب در عوض باید برای چیزهایی که به دست آورده اید کار کنید. الآن شما با همین کاری که دارید هم خانه خریده اید و هم ماشین خوب دارید و هم تفریح می کنید. ولی اگر در ایران همین کار را داشته باشید اجاره خانه خودتان را هم نمی توانید بدهید چه برسد به این که پول جمع کنید و خانه و ماشین بخرید. نکته دیگر این که الآن همه جای دنیا وضعیت با بیست و پنج سال پیش فرق کرده است. درست است که در آن زمان حاکمان ایران خیلی مستبد و ستمگر بودند ولی مردم ایران هم خیلی ابله تر از الآن بودند. الآن دیگر زمانه عوض شده است و عصر اینترنت و ماهواره است و دیگر نمی توانند مثل آن زمان مردم را مطیع خودشان کنند. به هرحال فهم و شعور مردم هم نسبت به آن دوران خیلی بالاتر رفته است و توقعاتی هم که ما داریم نسبت به آن دوران تغییر کرده است. نمی توانیم بگوییم که چون آن موقع خلخالی کیلویی اعدام می کرد و الآن دانه به دانه اعدام می کنند پس ما باید از وضعیت خودمان راضی باشیم. همین آقای سازگارا هم بارها اعتراف کرده است که در آن زمان ها اشتباه می کرده است و اگر فهم و شعور الآن را داشت هیچوقت سپاه پاسداران را تاسیس نمی کرد و یا اگر مردم به اندازه امروز می فهمیدند اصلا انقلاب نمی کردند.
- بخشی از حرف هایت را قبول دارم و خود من هم در آن دوران درگیر شور و شوق انقلابی بودم و به قول تو فهم و شعور درست و حسابی نداشتم. مشکلات امروز ایران را هم تا حدودی درک می کنم البته چون من خودم سالها دور از ایران بودم شاید مثل تو این مشکلات برایم ملموس نباشد ولی به هرحال با خبرهایی که هر روز از ایران می خوانم تا حدودی در جریان آن هستم. ولی یک چیزهایی وجود دارد که راستش شرح دادن آن کمی برایم مشکل است. به نظر من آمدن به امریکا هم مثل ازدواج کردن است و شما آنقدر مشتاق و عاشق هستید که فقط تلاش می کنید موانع را از سر راه خود بردارید و به عشق خود برسید. با ازدواج بسیاری از مشکلات اجتماعی شما حل می شود و شما صاحب خانه و زندگی می شوید و برای خودتان خانواده تشکیل می دهید. از نظر اجتماعی این کار بسیار خوب است و البته سختی هایی هم دارد که شما آنها را به جان و دل می خرید. ممکن است تنها چیزی که در آن زمان اصلا به نظر شما نیاید و هیچ اهمیتی هم نداشته باشد این باشد که مثلا عروس آدم ولخرجی است. ولی بعد از این که شما ازدواج می کنید همه چیز از موقعیت و شرایط اجتماعی به شرایط و رضایت شخصی شما ختم می شود و آنجا است که حتی بی اهمیت ترین مسائل شخصی هم ممکن است به طلاق شما بیانجامد. آمدن به امریکا هم همین است و زمانی که شما برای رساندن خودتان به امریکا تلاش می کنید ممکن است تنها چیزی که اهمیت نداشته باشد احساسات شخصی شما است و اگر هم کسی به شما بگوید که غربت و دلتنگی سخت است می گویید که وقتی من دارم با بدبختی در ایران زندگی می کنم دیگر غربت و دلتنگی کیلویی چند است و می گویید دلتنگی و یا غربت مال افرادی است که خوشی به زیر دلشان زده است و قدر زندگی خوش خودشان را در امریکا نمی دانند. ولی وقتی که مدتی در امریکا ماندی دیگر فکر و ذهنت درگیر مشکلات و مسائل امریکا شد تازه با خودت فکر می کنی که آیا ارزش داشت بیست و دو سال از عمر خودم را دور از پدر و مادر و خانواده ام بگذرانم؟ دو سال پیش وقتی پدرم مرد و به ایران رفتم دیدم همه چیز پس از بیست سال خیلی عوش شده است. دیدن قیافه دوستان و آشنایانم من را شگفت زده کرد و البته آنها هم با دیدن من پس از گذشت بیست سال چنین حالی را پیدا کردند. احساس کردم که بیست و دو سال از زندگی خودم را در یک لحظه از دست داده ام. مادرم پیر و فرتوت بود و پدرم هم از دنیا رفته بود و من در تمام این سال ها بودن در کنار آنها را از دست دادم. وقتی سرم را در بغل مادرم گذاشتم هرگز دلم نمی خواست که از آنجا بروم و پس از بیست سال برای اولین بار رضایت قلبی در من ایجاد شد. چیزی که نه پول و نه خانه و ماشین توانسته بود در من ایجاد کند. این چیزها را برایت می گویم نه به خاطر اینکه تو را از ماندن در امریکا منصرف کنم بلکه فقط برای اینکه تجربه هایم را به تو بگویم گرچه بعید است که متوجه شوی.
جلال داشت به خانواده اش فکر می کرد و از شنیدن حرف های مو غمگین شده بود. او نمی دانست چگونه مو را صدا کند چون به نظرش اسم بدی بود و مثل صدای گاو می ماند برای همین ترجیح داد او را محمد صدا کند و گفت:
- خوب محمد جان دوری از خانواده هم برای خودش مشکل بزرگی است که نمی شود نادیده گرفت ولی الآن اگر به خانواده ما در ایران نگاه کنی آنقدر مشکلات اقتصادی زیاد است که همه یا با هم قهر کرده اند و یا اینکه در حال بگو مگو و دعوا هستند. مادر من با این که من را خیلی دوست دارد ولی راضی بود که من به امریکا بروم و می گفت که هم خودت خوشبخت می شوی و هم این که خیال من از بابت تو راحت است. دیگر دوره و زمانه آن طوری نیست که دوستان و فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند. شاید باورت نشود ولی من پسر عموهایم را دو سال است که ندیده ام و با اینکه همه ما در تهران زندگی می کنیم ولی آنقدر همه جا ترافیک است و آنقدر هر کسی مشکلات خاص خودش را دارد که اصلا به فکر آشنا و فامیل خودش نیست. قدیم ها لااقل سالی یک بار در زمان عید نوروز تمام فامیل همدیگر را می دیدند ولی الآن آنقدر مخارج و هزینه های مهمان داری سنگین شده است که همه ترجیح می دهند سال نو را به مسافرت بروند تا کسی به دیدن آنها نیاید. بعد هم اینکه تمام مشکل مردم ایران فقط مسائل اقتصادی نیست بلکه آنها از نظر روحی و روانی هم دچار مشکلات زیادی هستند. از ترافیک و آلودگی گرفته تا ترس از جنگ و قحطی و همه اینها دست به دست هم داده است تا بیشتر مردم دچار افسردگی شوند. حتی دیگر کسی امیدوار هم نیست که وضعیت بهتر شود و همه دارند خودشان را برای شرایط سخت تر آینده آماده می کنند. در ضمن مردم ایران آدم های آبرو داری هستند و اصلا دوست ندارند که در دنیا تحقیر شوند. دلشان می خواهد که در علم و هنر و ادب و فرهنگ در تمام دنیا اول باشند نه در بدبختی و جرم و جنایت. هر آماری که مربوط به کشورها است و مربوط به چیزهای بد و عقب افتاده است ایران در صدر آمار است و هر چیزی که مربوط به چیزهای خوب دنیا است ایران در پایین جدول قرار دارد. شاید در زمان شما فقط عده کمی که در شهرهای بزرگ زندگی می کردند این آمارها را می فهمیدند ولی الآن در هر روستای دور افتاده ای هم مردم معنی بی ارزش بودن پاسپورت ایرانی را می فهمند و برایشان دردآور است حتی اگر هرگز قصد خارج شدن از ایران را نداشته باشند. و همه این چیزها با مشکلات اقتصادی و سیاسی دست به دست همه داده است تا مردم ایران را افسرده و بی انگیزه کند. من که تازه از ایران به امریکا آمده ام این تفاوت ها را بهتر از شما درک می کنم که بیست و دو سال است در امریکا زندگی می کنید. حتی از قیافه و رفتار مردم هم می توانم درک کنم که فشار و تنشی که بر اعصاب و روان مردم ایران است در اینجا وجود ندارد و همه آدم ها آرام و ریلکس هستند. گرچه همان طور که شما گفتید مشکلات خاص خودشان را هم دارند ولی این مشکلات اصلا قابل قیاس نیست.
در همین زمان من که نشسته بودم و به صحبت های آنها گوش می کردم متوجه شدم که این بحث ها به هیچ نقطه ای نمی رسد و بنابراین از جایم بلند شدم و به جای دیگری رفتم که چند نفر داشتند در مورد نحوه پخت کباب صحبت می کردند.
گفتم کباب یادم افتاد که گرسنه ام شده است. ما رفتیم حواله مان به چراغ نفتیم.
aali bod , jedi migam
پاسخحذفسلام آرش خان
پاسخحذفاز پست بسیار خوب و به جای شما تشکر می کنم من برای مدت نه چندان طولانی است که در اروپا هستم و همه مدت دارم به این فکر می کنم که بمانم یا برگردم. این پست خیلی برایم جالب بود. نحوه نگارش شما و طرح مطلب هم خیلی جالب است. باز هم ممنون از شما
حالا من خودم از اون دسته آدمائی هستم که هر دو حس رو همزمان داره....الانم که هر نوشته در مورد ایران رو دوست دارم دستتان درد نکند
پاسخحذفآورین، باز هم از این مهمونی ها برو. عالی بود
پاسخحذفخیلی غمگین شدم. الان تو خونه ام بعد از ۹ ساعت کار کردن! .. یه غذای سرپایی درست کردم. نشستم پای خوندن این پست و حالم گرفته شد.. حرفاشون یه جورایی درست بود . آمریکا یه جورایی مثل یه قفس میمونه .. اومدن توش سخته و دل کندن و رفتن ازش سخت تر! ای کاش می شد این فرصت رو به تموم کسایی که دوست دارن اینجا زندگی کنن یک بار داد. ولی خدا می دونه که من الان چقدر خسته ام!
پاسخحذفگفتگوی بسیار جالبی بود ، و هر دو جواب های قانع کننده ای دادند ، و برای من بسیار به جا بود ، ۸ ماهه که امدم امریکا و این اواخر کاملا خسته و افسرده شدم ، خلاصه با چشم گریون داشتم دنبال خاطرات باقی مهاجرها میگشتم که سایت شما رو پیدا کردم، بسیار جالب و دلگرم کننده است، و از همه مهمتر اینکه این سایت انرژی مثبت زیادی داره ، انشاءالله باز هم از این خاطرات زیباتون بنویسید و مارو دلگرم کنید ، مستدام باشد
پاسخحذفنه جلالی در کاره ونه مویی قصه من درآوردی خودت بود ولی بد نبود
پاسخحذفولی الآن آنقدر مخارج و هزینه های مهمان داری سنگین شده است که همه ترجیح می دهند سال نو را به مسافرت بروند تا کسی به دیدن آنها نیاید.این بخش جالب بود
پاسخحذفسلام آرش عزيز ... من هنوز بعد از چند سال كه ازافدام براي مهاجرت مي گذره و دلم به رفتنه اما مرتب تحليلهاي اين دو دوست را پيش خودم تكرار مي كنم... بايد برم بنا به هزار و يك دليل شخصي و هم مشابه با ديگر دوستان مهاجر ولي ريشه ام اينجاست ... شاد باشي
پاسخحذفدرود خدایان بر تو و ذهن خلاقت
پاسخحذفمو و جلال که وسیله بودن
پاسخحذفعمرا همچین بحثی با این کیفیت بین این دو شخصیت در دنیای واقعی اتفاق بیفته
ولی خیلی خوب اصل قضیه رو رسوندی
دستت درد نکنه آرشی جون
آرش خان
پاسخحذفبقیه دوستان هرچیز رو که لازم بود گفتند
ضمن تشکر از ذهن خلاق و پویات که در اون دو دوست ترسیم شده و به بحث راجع به بودن يا نبودن!!! پرداختند
این دقیقاً همون نقطه عمیق تردید يا امید تو ذهن تازه ماجران يا مهاجران است.
آخر داستان هم جالب بود که بالاخره از فکر به اين موضوع خسته می شی و محبوری که راهی رو که انتخاب کردی يا توش هستی رو قبول کنه (بدون چون و چرا ...)
اما
وقتی تو دو کفه ترازو دو جنس مختلف رو بریزی توقع نداشته باش تا بتونی اندازه گیری دقیقی ازش داشته باشی !!!
يک کفه احساس ، کفه ديگه منطق
مادر، پدر، آغوش گرم و خانواده و.....
ماشین ، خونه، مشروب راحتی در لم دادن با دوستان و عشق و حال و ...
قیاس مع الفارقه...
دوست دارم
علیرضا (MJ)
سلام
پاسخحذفاصل قضیه همون آسمان آبیس که همه جا یه رنگه ....
:)
عالی.
پاسخحذفآیاامکان این هست که مثلا طرف بعد 20 30 سال برگرده (من الان 21 سالمه).
در کل اگه یه پست در مورد کسی که می خواد مثلا واسه بعد 50 سالگی برگرده چه شرایطیو خواهد داشت بنویسید عالی میشه.
شاید سوال خام به نظر برسه ولی خودتون راسو ریسش کنین :)
ممنون
سلام آرش
پاسخحذفمرسی. خیلی خوب بود. من همیشه پست هات رو می خونم. یعنی یکی از کارهایی که هر روز صبح می کنم اینه که یه سر به وبلاگت بزنم. ولی خوب به غیر از یه مورد هیچ وقت کامنت نذاشته بودم.
از یه مدت پیش دیدم منم معتاد شدم ببینم مردم پست های من رو در مهاجرسرا می خونن یا نه(از روی دگمه تبریک و تشکر یا پست های بعدی شون). بنابراین از خودم شرمنده شدم که این همه مدت پست های تو رو خوندم و هیچ چیزی زیرش ننوشتم. پس می تونی از طرف من یه تشکر زیر تمام پست هات در نظر بگیری.
سبک نگارشت رو دوست دارم و از خوندن نوشته هات لذت می برم. مرسی بابت همه چیز
ارادتمند یاشار و ماری
مقایسه مشکلات ماندن در ایران و مهاجرت به خارج را به بهترین شیوه و بصورت جامع بیان کردی.از این به بعد هر کس از من بپرسد که ایران موندن بهتر است یا مهاجرت لینک این مطلب را براش میفرستم تا خودش تصمیم بگیرد.
پاسخحذفبسیار ممنون
ارادتمند از تورنتو
درسته آسمون همه جا یه رنگه ولی این زمینه که یه جاش زشته یه جاش قشنگه...در ضمن مثلا اگر کسی خانواده ای تو ایران نداشت و تنها زندگی می کرد...وهمیشه از این می ترسید که اگه به هر دلیل کوچیکی مثلا بیرون بودن یه تار مو گرفته بشه وبفهمن طرف تنهاست خدا می دونه چه بلایی سرش میاد...اون وقت تکلیف چیه؟این دور از ذهنه که بگیم یه جای دنیا بهشت و مدینه فاضله باشه...مشکلات همیشه و برای همه وجود داره...اما یکی اینه که خانواده خوب نداشتی و جامعه هم اذیتت کنن بدتر... یکی اینه که تو همین شرایط حداقل بزارن با درد خودت بمیری...همه دوست دارن تو جایی که اسمش وطنه زندگی کنن...اما وقتی وطنت غارت شده و دست تنها نمی تونی نجاتش بدی باید بمونی و بسوزی؟مرگ از همچین زندگی بهتره...
پاسخحذفحرفت درسته ولی منم اینجا دارم حداقل نه ساعت کار میکنم . ولی ایا امکانات اونیکه نه ساعت داره کار میکنه رو دارم ؟
پاسخحذفخانواده خیلی مهمه . مخصوصا مادر وپدر
چرا هنوز بحث مهاجرت برات مهمه؟
پاسخحذفاحساس وظیفه ست؟
صداشون رو ضبط کرده بودی که این همه یادت مونده?
پاسخحذف