چند صباحی است که مشغله کاری من را به خود گوزپیچ کرده است و مجالی برایم باقی نگذاشته است که دمی به امور معنوی بپردازم و به قول شما وبلاگم را آپ کنم. اقدامات مقتضی نیز هر چند وقت یک بار به من نهیب می زند که از برای چه وبلاگت بالا نیست. راستش چیزی هم در چنته ندارم که در مورد آن برای شما بنویسم و حکایت من مثل دو نفر آدمی است که در یک مهمانی مثل بز به هم زل می زنند و هر چند وقت یک بار می گویند خوب دیگر چه خبر و جواب می شنوند خبر خاصی نیست جز سلامتی. امورات روزانه من هم همچنان کما فی السابق امتداد دارد و نکته بارزی در آن یافت می نشود که آن را خدمت شما عارض شوم. هفته پیش با اقدامات مقتضی به سینما رفتیم و یک فیلم تخمی تخیلی مشاهده نمودیم که از اول فیلم یک عده آدم خوار زامبی مانند می خواستند یک نفر خانم خوش وجهه را بخورند که متاسفانه موفق نمی شدند. زامبی ها همه چپر چلاق بودند و من دلم به حال آنها می سوخت که نمی توانستند آن خانم را بخورند و آن خانم قصی القلب آن بیچاره ها را با اسلحه های مختلف آبکش می کرد و آنها را از خوردن خودش ناکام می گذاشت. البته مطمئن هستم که اگر کارگردان و دیگر عوامل صحنه به آن خانم کمک نمی کردند و در کار زامبی ها اخلال ایجاد نمی کردند حتما آنها می توانستند آن خانم را بگیرند و بخورند. فعلا همه چیز بر سبیل مراد می چرخد و ملالی نیست و تنها وخامت اوضاع بر این است که وقتم به بالا آوردن وبلاگ افاقه نمی کند. قول می دهم که دوباره طویل بنویسم و شما را ملول کنم. پاینده باشید و پیروز
آقا آرش ،مدینه گفتی و کردی کبابم !!!ما یکسال آمدیم امریکاو دلم لک زده واسه سینمارفتن .
پاسخحذفدرود
پاسخحذفموضوع می خوای ؟ من اینا رو پیشنهاد می کنم :
- برو تو یه بار
- از جشن و مراسم های مختلف بگو
- یه دوربین مثل قبلا بزار دم در خونه ات
- یه ذره هم از بدیهای آمریکا بگو مخصوصا اون دورانی که با سیاه ها زندگی می کردی ، من یکی که خیلی مشتاقم در اون مورد بیشتر بدونم .
دنیا بکامتان باشد.
منظورت resident evil نبود احیانا؟:))))
پاسخحذفدر مورد لیزیکت هم اخرش چیزی نگفتیا
آفرین دقیقا همینه . من هم مطمئنم که همین فیلم تخمی تخمی تخیلی یوده. آرش خان ما که فقط خاطرات حالای تو را نمیخایم. ما از زندگی در امریکا میخاییم که همه اش بخوایی بدونی همون دو سال اول هستند. بنابراین از خاطرات دو سه سال اولت در امریکا مثلا به قول دوستمون رحیم از مثلا محله ریچموند بگو. تو حالا دیگه دچار روزمرگی شدی به حالت امیدی نیست. از گذشته هات بنویس.
حذفدارا کوچولو
برادر سارا کوچولو لوس
از قضای روزگار منم درس های دانشگاهم شروع شده و همین اول مهری کامل وقتم را گرفته حالا تا من هم روی روال بیفتم و وقت اضافه داشته باشم تو هم به ننوشتن ادامه بده.
پاسخحذفسلام
پاسخحذففیلم از این رمانتیک تر پیدا نکردین ....
:)
من خیلی تصادفی وب شمارو دیدم آقای احتمالا آرش :) و از مطالب و نحوه ی نگارش شما منهای برخی از کلمات لذت بردم :) انی وی این نوع نگارش میتونه بیانگر صداقت گفتاری یک فرد باشه...
پاسخحذفاما یه چیزه جالب به ذهنم رسید، آیا میتونی تصور داشته باشی که کسی خاطران مهاجرت به ایران داشته باشه؟! :)
خوب حتما کسانی هستند که اینطور باشند...
براتون آرزوی موفقیت میکنم :)
آره راست میگی کاش یه وبلاگ پیدا میکردیم اگه بد میگفت از ایران میزدیم تو دهنش :)
حذفمیترا